Sen V Men

باتو تنها

سه شنبه 7 مرداد 1393
+0 به یه ن
روزهايي را ميخواهم
كه تو بي محابا قدم ميزدي كنارم جاده را
و از هر انتهاي ناممكني، به سادگي لبخندت، احتمالي ممكن ميساختي

خستگي هايم را در گلبرگ گلي از من هديه ميگرفتي
كلمات را ميساختي، به من قرض ميدادي
و من در آرامش يك شعر، چشمانت را به خواب ميسپردم.

آرزوهايت را در دفتر هيچكس ننويس
به ناممكنهايت ميخندند
و يك قدم مانده به عشق
مارا در ديوار خاطرات اتاقت به زنجير ميكشند.
هيچكس قدر ما تنها نبود آنروزها
چه تنهاييهاي باشكوهي
...


موضوع :
نویسنده :